داغش خنک نمیشود و نوشتن درباره اش تکراری نمیشود
دیشب اشکهای گرم بی اختیار راه خوابم را میزدند....بالشم را همه چیزم را
تازگیها به دلم میگویم میدانی چیست که این ماتم و سوز هست هنوز هست همیشه هست!
برای این که ما مرحبا مردم یک روز صبح بیدار شدیم دیدیم همانهایی که تا دیروز چشممان به دستشان بود..که باهاشان نرمش میکردیم قهرمانانه و غیر قهرمانانه....که به روزی افتاده بودیم که چشممان به دهنشان بود....فاش رسمیگستاخ مرد بیابانگرد مجاهدی را زده اند که چهار دهه است ما خوابیم و او به جای ما بیدار است....اصلا یک جورهایی از خودمان داشت بدمان میآمد وقتی زدیم بیرون . زدیم به تشییعش که خودمان را اولا تبرئه کنیم و ثانیا اگر مرد باشیم جامعه را به کنش متقابلی وادار کنیم......